وهر انسان برای هر انسان برادری ست . روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ایست وقلب برای زندگی بس است . روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی . روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیه نبرم . روزی که هر لب ترانه ایست تا کمترین سرود ، بوسه باشد روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود . روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ... ومن آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم
با کلیدی اگر میآیی تا به دستِ خود از آهنِ تفته قفلی بسازم. گر باز میگذاری در را، تا به همتِ خویش از سنگپارهسنگ دیواری برآرم. ــ باری دل در این برهوت دیگرگونه چشماندازی میطلبد. □ قاطع و بُرّنده تو آن شکوهپاره پاسخی، به هنگامی که اینان همه نیستند جز سؤالی خالی به بلاهت. □ هم بدانگونه که باد در حرکتِ شاخساران و برگها، ــ از رنگهای تو سایهییشان باید گر بر آن سرند که حقیقتی یابند. هم به گونهی باد ــ که تنها از جنبشِ شاخساران و برگها ــ و عشق ــ کز هر کُناکِ تو ــ □ باری دل در این برهوت دیگرگونه چشماندازی میطلبد.